بیخیال تپش زمان در سینه ی روزگار،
مات و مبهوت سرنوشت
خیره مانده ام به افق های ناپیدا و گنگ آینده....
ناامید از این در و آن در و درهای دگر،
در تقلای رسیدن به سحر
چشم هایم خون میبارد
دلم خون میبارد
نگاهم خون میبارد
كام و كلامم خون میبارد
دنیایم خون میبارد
آسمانم خون میبارد
زندگیم خون میبارد
و فضا آكنده است از بوی نامتبوع خون...
و چه خواهد شد
در پس این پرده ی دلگیرك شب،
پرده ایست تاریكتر؟یا كمی روشنتر؟
شاید آن صبح كه میگفتند هم،رنگ همین شب باشد
شاید این سكون
شاید این سكوت
شاید این سقوط
همان آخر دنیا باشد....
دلم از سردی هر رابطه ای دلگیر است
دلم از پوچی هر ثانیه ای دلگیر است
دلم از آینه ها دلگیر است
دلم از آینه ها دلگیر است
دلم از آینه ها دلگیر است
و دلم میمیرد
لب حوض
زیر آوارك آن آینه ها
منو این پوچی محض
چه تفاهم ها....
و چه سرد است امشب
و چه بی معنیست
مرام منو تو
او
ما و شما
آنهاها...
گذر زمان چیزیو حل نکنه منو حل میکنه!!...برچسب : نویسنده : 1sevomindaheyezendegi2 بازدید : 125